محمد رضا (آريو جون)محمد رضا (آريو جون)، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

نی نی مامانش

جن و جن زدگی

سلام دوست جونااااااااممممممممم وای دیشب چه تق و توق بود ... ایشالا مامان هاییی که نی نی تو دلشون بوده نترسیده باشن اتفاقی نیافتاده باشه راستیییی من مثه همیشه دیشب داشتم نت گردی میکردم یه هو به یه وبلاگ رسیدم در مورد احضار روح  و جن اینا بود من خیره تا آخرش خوندم همه داستاناااااشو خوندمم واییی بعد استرس گرفته بود تا صبح خوابم نمیبرد همش خدا خدا میکردم  وای الان همش حس میکنم خونمون پر جن شده اصلا اعصاب مصاب واسم نمونده تقصی رخودمه اینقدر فیلمای بینهایت ترسناک دیدم الان این جوری شدم یاد روزای اول ازدواجم با علیرضا افتاده بودم هر شب گریه میکردم یه پیرزن با چادر سیاه میدیدم خیلی هم شبیه مادر شوشو بود&nbs...
24 اسفند 1390

یه سوال!!!

سلام دوست جونا میخوام باهتون یه مشورت بکنم!! میدونین من پدر و مادر خیلی خیلی خوبی د ارم و خیلی مهربون ولی یه مشکلی هست اونا هنوز که هنوزه منو ساپورت میکنن نمیزارن با اینکه خونه خودمم آّ ب تو دلم تکون بخوره مثلا اگه ببینن من یه چیزی ندارم سریع برام میخرن بهم کادو میدن من هیچ وقت نشده از زندگی ام بنالم بگم آی اینو ندارم آی چی ندارم ولی اونا خودشون خیلی حواسشون به من هست خیلی.... خیلی به فکرم هستن نمیدونین چقدر مامان من برای من توی این ٨ ماهی که خونه خودم اومدم چیزی خریده چقدر برام مرغ و گوشت میارن.... آخه من گفته بودم همسرم دوست نداره بهم پول بدین ناراحت میشه اونا در قالب هدیه به من کمک میکنن تا امروز که  بابام باه...
23 اسفند 1390

.....

در میان ِتمامِ داشته هایم٬ تو نداشته ای هستی که٬ در حسرت داشتنت٬ میان شک و شاید هایم٬ نقطه پایان پررنگ تر می شود...!!! ...
22 اسفند 1390

خونه تکونی

امروز مادر کاظم اومده خونم داره از صبح برام خونه تکونی میکونه منم هر از چند گاهی میرم بهش یه کمکی میدم یه حالت تهو خیلییی شدیدی دارم دل و رودم همش داره میاد تو دهنم نمیدونم چشم شده خونم مثه گل شده منم خونه تکونی کردم حالا الان حسش نیست بعد عکس میگیرم میزارم از خونه خومشم دست مادر کاظم درد نکنه خونه  خیلی تر تمیز شده آق جون آق جون ...
21 اسفند 1390

گمشده

ببين نازنينم ! از آغاز نوشته هایم تا به حال ، درهر گذر و بن بست و خيابان و بيابان همه سراغ آن « اوي » نيامده ، آن گمشده ؛ را از من گرفتند و من سربه زير اما سربالا جوابشان را دادم ، اما ديگر نمي شود ... بالاخره تصميمي گرفتم و با خود قرار گذاشتم به پرسش تمام آنهايي كه يا پرسيدند و يا قرار است بپرسند پاسخ دهم . نتيجه اين شد كه : « من او  را ندارم  ...مرد ! »   دوباره چشمانم داغ می شوند . سرم را بالا می گیرم و به آسمان خیره می شوم تا قطرات اشکی که با سماجت می خواهند از چشمانم بیرون بزنند ، پس بنشینند .. امـــا ... نمی توانم ! بالا خره توانم از بین می رود و قطرات اشک یک مرتبه صورتم را خیس م...
20 اسفند 1390

گریه

خودم از آهنگی که گذاشتم کلیییییییی نشستم گریه کردمم وایییییییییییییییییییییییییی چقدررررررررررررررررررررر دلمممم  گرفتت دلم برای نی نی ام تنگ شده ...
19 اسفند 1390