گمشده
ببين نازنينم !
از آغاز نوشته هایم تا به حال ، درهر گذر و بن بست و خيابان و بيابان همه سراغ آن « اوي »
نيامده ، آن گمشده ؛ را از من گرفتند و من سربه زير اما سربالا جوابشان را دادم ، اما ديگر
نمي شود ...
بالاخره تصميمي گرفتم و با خود قرار گذاشتم به پرسش تمام آنهايي كه يا پرسيدند و يا قرار
است بپرسند پاسخ دهم . نتيجه اين شد كه :
« من او را ندارم ...مرد ! »
از آغاز نوشته هایم تا به حال ، درهر گذر و بن بست و خيابان و بيابان همه سراغ آن « اوي »
نيامده ، آن گمشده ؛ را از من گرفتند و من سربه زير اما سربالا جوابشان را دادم ، اما ديگر
نمي شود ...
بالاخره تصميمي گرفتم و با خود قرار گذاشتم به پرسش تمام آنهايي كه يا پرسيدند و يا قرار
است بپرسند پاسخ دهم . نتيجه اين شد كه :
« من او را ندارم ...مرد ! »
دوباره چشمانم داغ می شوند . سرم را بالا می گیرم و به
آسمان خیره می شوم تا قطرات اشکی که با سماجت می خواهند
از چشمانم بیرون بزنند ، پس بنشینند ..
امـــا ... نمی توانم !
بالا خره توانم از بین می رود و قطرات اشک یک مرتبه
صورتم را خیس می کند ...
دوباره کم آوردم !
دقایقی توی زندگـــی هست که دلت برای کسی اونقدر تنگ
می شه که می خوای اون رو از روءیاهات بیرون بکشی و
توی دنیای واقعی بهش بگی دوسش داری
دوباره دلـــــم برات تنگ شـــده ...!
تا به حال شده دلت برای کسی تنگ بشه ؟ شده دلت هیچی نخواد..
جز همونی که دوسش داری ؟ شده سر دلت داد بزنی و صدای گریه شو
بشنوی ؟ شده دلت بد نگــات کنه و از خجالت آب شده باشی !؟
شده برای دیدن کســـی همه ی روزها رو بشماری ؟ شده کسی رو
دوست داشته باشی و احساس کنی بدون اون نمی تونی زندگی کنی ؟
تا به حال عــــاشق شدی ... ؟ مادر شدی؟
حس من دقیقا همون حس شبیه حس تو ... حس مادری ...حس عشق به فرزنده نیامده ام
كسي نمي تواند به دلش ياد بدهد كه نشكند ، اما همه مي توا نند به دلشان ياد بدهند كه وقتي شكست ، لبه ي تيزش دستهاي كسي را كه شكسته نبُرَد ... حالا دل من شكسته ؛ مواظبم كه شكسته هاي دلم دستهاي کسی را نبُرَد .....
تمام لحظه هايم خيس است و من به دور از هياهوي اين گوي رنگين،در اعماق طراوت باران،اين زاده ي حقكه در غم و شادي روزگار مي گريد ، مي گريم ...
صداقت كودكانه ام را نثار لحظه هاي باراني ام مي كنم و آوازم را همسفر صداي روحنواز قطراتش . حال من مي مانم و سكوت كه آن را هم در دوري از فرزندم به جشن باران فرا مي خوانم .
و من باراني ، در اعماق سكوت به اين مي انديشم كه چرا در ميان اين همه زيبايي تو را گم كرده ام . چرا ؟؟
فرزندم ! من تو را كم دارم ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی