روز نوشت
تو پست قبلی گفتم آلا خون والاخون شدم چون که پدر شوهر گرامی شبا میترسه تنها بخوابه
ای خدا این روزای زندگی ما تمومی نداره دلم خیلی گرفته
هر روز میرم مهد ....
بعدش میام خونه تا میخوام استراحت کنم باید برم به زور پیاده روی که ازش متنفرم
بعدشم یه شب در میون باید برم خونه بابای علیرضا .....
خسته شدم از این روزا چرا خدا مارو نمیبینه
چرا دیگه کمکم نمیکنه ....
چرا هر چی میخوام چپه میشه دقیقا ..............
نیمدونم کی میخواد این روزای من درست بشه....
دیروز ٤٠ مامان علیرضا بود.....
تموم شد بلاخره ....
دیروز تولد علیرضا هم بود کلی براش چیز میز درست کردم عکسش رو میزارم بعدا.....
مامان بابام برای تولدش یه دست لباس خریدن هم برای اینکه از عزا درش بیارن
منم براش یه لباس کمربند خریدم
دوستاش رو دعوت کردم اومدن خونه مون ...
براش یه لباس اوردن تا از عزا هم درش بیارن
امیر هم براش یه لباس یه اتکلن اورد خیلی بهش میاددد دست همشون درد نکنه
نمیدونم خدا تا کی میخوای منو نبینی اما من واقعا بهت احتیاج دارم ... کمکم کن
مادر شوهرم خدا بیامرز یه شب تو اون شبایی که تو حالت احتظار بود .... بیدار شد
گفت وقتی بارون میاد خیلی دعا کنید درای رحمت بازه دعا مستجاب میشه
این روزا هم بارون میاد منم همش دعا میکنم
خدایا کمکم کن ..... من دلم میخواد کارم درست شه
اون وقت چقدر زندگی برام راحت میشه......