این روزها....
وای خدا که چقده حرف دارم براتون در حد تیم ملی......
دلم براتون حسابی تنگ شده نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله شدم ..
راستی اول شهریور اینترنتم تموم میشه شاید یه مدت نباشم میخوام برم بانک دوباره خیلی وقته نرفتم
رومم نمیشه برم ....
خلاصه از اون روزی گفتم که علیرضا رفت آزمایش و....
و من شب های قدر رو به خاطر سوختگی ام نمیتونم شلوار بپوشم خونه مون با حرم احیا گرفتم ولی
علیرضا میرفت جلسه....
٥ شنبه هفته قبل یادم نمیاد چی شد
صبح روز بعدش علی تا ٦ بعد از ظهر خواب بود..... چون روزه بود دلم نیومد بیدارش کنم چون حالش
میشد...
خونه رو مرتب کردم شبش هاله مصطفی اومدن خونه ما خوابیدن کلی با هاله حرف زدیم
شام آبگوشت خوردیم ...من درست کرده بودم
بعدشم براشون فرنی ماکارونی درست کردم تا ٦ بعد از ظهر خونه ام خونه ما بودن ....
اون روز مادر شوهر مارو افطاری دعوت کرد که ما فکممممون افتاد دستش درد نکنه
بعد ٥ ماه منو دعوت کرد....
ولی خیلی خراب شده بود خیلی دلم براش سوخت سرطان خیلی پیشرفت کرده....
اون شب قرار بر این شد که ٣ شنبه بیان خونه ما....
رفتم خونه بابام و الهه تهران بود .... برای احیا برگشــتم خونه ....
یه شبم با حامد صبوری شون بیرون بودیم رفته بودن تهران خرید عروسی شون
سه شنبه افطاری مهمون داشتم خانواده شوهرم و مادر شوهر پریا (خواهر شوهرم)
خلاصه دهنم سرویس شد
قرمه سبزی مرغ شله زرد فرنی سالاد الویه آش رشته سالاد قاطی پاتی سالاد شیرازی دسر
درست کردم
کلی کمر درد شدم و کمر گرفته بود
پریاشوهرش تا ساعت ١٢ شب خونه مون موندن بعد رفتن ....
مادرشوهرش برام دسته گل شیرینی اورده بود دستشون دردنکنه
میخواستم عکس بگیرم نشد خواهر شوهرم ساعت ٥ اومد روم نشد جلو اون عکس بگیرم
از صبحش تو فکر راحیل بودم بهش زنگ بزنم چون ٢٥ قرار بود پسر داییام دنیا بیاد
گفتم فردا ٢٥ هستش بهش بزنگم کلی اذیتش کنم شب آخرته فالان اینا
یهو برام اس ام اس اومد تولد فرهان هلالی فرزند حسین مبارک باد (دایی حمید)
چشام گرد شده بود نگو طفلی دردش گرفته و نی نی یه روز زودتر دنیا اومده
با قد ٥٣ و وزن ٣٦٥٠
به دایی ام زنگ زدم برای تبریک صداش میلرزید نگران راحیل بود چون هنوز توریکاوری بود
ولی میگفت پسرم کپ خودمه سفید و چشمای درشت موهای مشکی بلند
الهه تهران بود رفته بود دیدنش میگه خیلی ناز بوده ....
اگه نی نی منم بود یه ماه دیگه دنیا می اومد
ما هم آخر شهریور میریم ایشالا ببینیمش
چهارشنبه رفتیم افطاری خاله فاطی تو پارک دلمه فلفل بادنجون گوجه درست کرده بود سوپو کتلت
خیلی خوشمزه بود
اومدیم خونه رفتیم با علی عشورما شون بیرون .....
پنج شنبه با هاله شون رفتیم بیرون ولی شب نرفتیم خونه شون ...
شام هم کباب ترکی گرفتیم یه دونه باهم بخوریم
یه بچه تو پارک بود هی میاومد بغل من بهش میدادم میخورد
جمعه تا ساعت ٢ خواب بودیم و ....
دیشب رفتیم خونه مامانم عمه مرضیه و با دخترش زهرا از تهران اومدن خونه مامان اینام
دلم براشون خیلی تنگ شده بود فیلم های عروسی امیر(پسر عمه ام ) رو گذاشتن دوباره همه کلی
گریه کردن ....
شب رفتیم دور زدیم و اومدیم خونه خوابیدم
امروزم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد فقط علیرضا برای خودش کلی لباس خریده و من کلی دپرس شدم فقط
به فکر خودشه