سلاممم...
سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
امروز جمعه اومدیم خونه شب دیروقت خوابیدیم صب علیرضا خیلی دیر بیدار شد
از دیروززز ناهار کوکووو مونده بود خوردیم
جاتون خالی صحرا رو دیدیم و اینا
علی ساعت 4 منو برد خونه مامای خودم گذاشت
بعد تا 10 ش باونجا بودم ببرای مامای کیکی درست کردم در حد لالیگا
بعد الهه فاطمه هم اومدن خیلی خوش گذشت
این وروجک 5 ساله یعنی فاطمه ....مامان منو مسخره میکرد که تو شطرنج
نشسته بود با مامانم شطرنج بازی میکرد مامانم بلد نبود فاطمه هم بلد بود بعد دیدیم
غش کرده روی زمین میخنده میگیم چی شده میگه مامان زهره خل جان(از مهد یاد گرفته)
با قلعه شاه خودشش رو کیش کرده کر کر میخندید
میگه مامان تنها راه ممکن راه نجاته
بعد رفتیم با علیرضا بیرون تو پارک بازی کردیم دو تایی
یهو امیر شون زنگ زدن رفتیم با ماشین شون 8 بهشت شام دیزی خوردیم و جوجه
جاتون خالی عالی بود
ولی من نمیدونم چرا دلم اینقدرررررررررررررررررررر درد گرفت
حالم بد شد شب کلی بالا اوردم
صبح خوابم نمیبرد اصلا از 6 بیدار بودم نمیدونم چرا خواب نداشتم
برای علیرضا صبحونه درست کردم نخورد
خودم نشستم کلی خوردم
حالا اینقدر سیرم فکرکنم تا شام چیزی نخورم
خلاصه بانکم نرفتم
دوستمم گفته فردا میان با دوتا دیگه از دوستام خونموون
دوستای دوره دبیرستان یادش به خیررررررررر