روز نوشت این چند روزز....
دینگ دینگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
من اومدممم
اینقدر دلم براتون تنگیده بود ک حد نداره داشتم میمردم
به خدا هی می اومدم چک میکردم ولی جواب نمیدادم چون وقت نداشتم بالاخره شد
بوس واسه تک تک شما
5 تیر 1391 :
امروز که داشتم میمردم از بس از صبح کار کردم
خونه تکونی حسابی
این علیرضا هم تهرانه کارگرم ماماننم ساعت4 رفتن
پیاده روی هم به زور این مامانم منو برد
وای قلیون علرضا رو دید خداروشکر جعبه شو دید ولالا بدبخت بودم
دیگه شب نای درس خوندن نداشتم داشتم از خستگی داشتم میمردم
داشتم درس میخوندم دیدم تحقیق رو اشتباه در اوردم
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
تا 1 صبح دوباره مینوشتم
بعدش دیدم اصلا درس نخوندم سوالا رو خوندم با موبایل ضبط کردم
اصلا از استرس خواب نداشتم هی میرفتم تو حال هی مرفتم تو اطاق
هی میرفتم سر یخچال هیچی نبود بخورم
6 تیر :
صبح بیدار شدم رفتم جلسه اینقدر حال داد جوابا سوال خونده میشد منم مینوشتم
بعدش اومدم خونه دیدم شوهر جونم اومده طفلی به خاطر من سریع رفته برگشته
رفتم بغلش خوابیدم تا 4 بعد ازظهر
بابام ظهرش برامون لوبیا پلو آورده بود با موز انبه هلو قربونش برم اینقدر ماهه
باز مامانم کلید کرد پیاده روی داشتم میمرم فرداشم امتحان داشتم دلم میخواست خودمو دار بزنم
شب هم علی گیر داد با بچه ها بریم پارک
علیرضا جون از تهران برام یه روسری زشتی اورده که بهش نگفتم مجبورم هستم سرم کنم
بعد نشستم به درس خوندن یه دل دردی شدم که نگو
7تیر :
فردا ساعت 14 امتحان دارم صبح این دبیر خصوصی اومد بهم گفت کپ تمرینات سوالا
بشین همینارو بخون ولی تو کله ام نمیرفت
دیگه دیونه شده بود از دستم هر چی توضیح میداد من حالی ام نمیشد
ولی خوب گفت همش از تو تمریناست من اصلا وقت نکردم بخونم دوباره ضبط کردم
ولی هیییییییییی داد غافل
گوشی ام سر جلسه هنگ کرد خراب دادم امتحانمو از دست این مراقب های سریش
بعدش اومدم خونه خوابیدم و اینا
شب رفتیم با بچه ها بیرون همه شام خورده بودن الا ما
ساندویچ گرفتیم و خوردیم جاتون خالی
با شیر موز بستنی آب طالبی بستنی خیلی خوش گذشتت
9 تیر :
امروز خیلی خسته بودم تا ساعت11 خواب بودم بیدار شدم
کلی کار کردم لباس شستم
پهن کردم اتو کردم
کلی ظرف شستم
رو پله های واحد خودمونو تمیز کردم طی کشیدم
دوستام قرار بود 5 بیان
ناهار زرشک پلو با مرغ پختم علیرضا اومدم با هم حکم دو نفره بازی کردیم
خیلی خوشمزه بود
عصر زهرا اعظم و نجمه اومدن خونمون
کلی ورق بازی کردیم حکم که منو اعظم بردیم
بعدش علیرضا اومدرفتیم آبمیوره خوردیم و اینا..
همه ساعت 11 اومدن پارک منو علی تا اومدن تو پارک ورق بازی کردیم
رفتیم با بچه ها پارک فرش ما توماشین بهاره اینابود اونام جواب نمیدادن رو چمنا نشستیم
منو علیرضا شام خورده بودیم مامان حامد آش درست کرده بود چه آشیییییییییی
جاتون خالی بعدش نشستیم با بچه ها ورق بازی کردیم
حامد بهاره هم که قهر بودن
بعدش گل یا پوچ بازی کردیم خیلی حال میداد
ما بردیم تیم خانوما
جمعه :
این همسایه خرفت صبح زنگ ز نگ زنگ بیا ماشنتون ور دارین رفتیم دیدم ماشین جا داره هااا
گیر الکی داده کثافتت داشتم از خواب میمردم دستم می اومدد میکشتمش
علیرضا خان که تا الان خوابه من بدبختممم حوصله ام سر رفته حسابی
هی میرم روش کرم میریزم حال میده
دیگگههه راستیییییییییییییییییییییییییییییییی یه تب لت خریدممم
اینقدررررررررررر خوشگلههه اینقدر باحاله دیگه هر جا باشم نی نی وبلاگ میتونم بیام
سیم کارت میخوره جی جی جیجنگگگگگگگگگگگگگ عکسش رو میزارممم براتون
اینم یه شکل باحال جدید خیلی خنده داره