این روزاا
سلام عزیزز دلم
٢ ٣ روزه خاطر ه هامو ننوشتم خب بابا بزرگی رفته تهران ٤٠ شوهر عمه ام هستش
و مامان زهره تنهاست و من همش میرم اونجا با خواهرم که احساس تنهایی نکنه
باباتم که همش نمایشگاهه و ١٢ شب میاد و به کل منو یادش رفته
هنوز هیچی نخریدم و خیلی نگراانم که برسم بخرم یا نه حالا اگه نرسیدم مامان زهره و خاله الهه خجالتم
دادن در آخر رو میکنم براش
بعد دیگه هیچی هیچ خبری خاصی نیست جز اینکه خاله رکسانا داره ٥ ماهش تموم میشه میزه تو
٦ ماه میگه نی نی هام کلی تکون میخورن
اسماشون رادمان رادمهره آخییییییییییییییییییییییییییییی شیکم خاله رکسانا کلی بزرگ شده مثه ٨ ماهه هاست
اون دوتا وروجک اون تو دارن چی کار میکنم نمیدونم
رادین کوچولو هم مثه من سرما خورده بود دل دماغ نداشت
دیشب ١٢ شب رفتیم بیرون ٢ برگشتیم یه جای خیلی بد هم رفتیم شام خوردیم اصلا از غذاش
خوشمون نیومد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی