محمد رضا (آريو جون)محمد رضا (آريو جون)، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

نی نی مامانش

روز حسرت

1390/12/3 12:47
نویسنده : نایسل
382 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی دیره وقت فکر کردن ندارم...

نمیدونم چرا باز یادم میارم...

دوست دارم فکر نکنم اما نمیشه ............

این آهنگگگگ رو خیلی خیلی دوست دارم منو یاد همسری و اولین روزای عقدمون  و روزایی که عشق جان تو دلم بود میندازه که میرفتیم بیرون چقدر خوش میگذشت و من دستمو رو شکمم نیزاشتم و تو دلم با نی نی جرف میزدم خییییلی چه روزای خوبی بود غیر مدت آخر همه روزاش خوب بود و قشنگ چه روزای شیرینی بود

عشق جان پریشب خیلی درد کشیدم خیلی ..نصفه شب یک کف دست لخته خون....

اون تو بودی خیلی سخت بود دکمه توالت رو زدم و تو توی آبا پیچ خوردی  پیچ خوردی و رفتی  آخ عزیزکم امروز رفتم دکتر نفر آخر من شدم من و منشی بودیم فقط توی اون مدت چقدرررر مادرااااا بودن که رفتن صدای قلب بچشون رو شنیدن و صداش اینقدر بلند بود منم پشت در میشنیدم و دلم میلرزید

همه خوشحا می اومدن همسرا منتظرشون بودن و دستشون رو میگیرفتن شوهراشون چه لبخندی میزدن   آخ چه ذوقیییی داشتن مادر

مامانایی بودن که نوبت زایمان میگیرفتن نوار قلب بچه میگررفتن با شیکمای قلمبه که خوشگل خوشگل راه میرفتن

آخییییی مامانم چقدر اون لحظه ها سخت بود میدونی به چی فکر میکردم اینکه من قبلا اینارو میدیدم واسشون غش میرفتم و اینقدر خوشم می اومد  اما امروز فقط حسرت خوردم و حسودیم شد خوبه تو هنوز نااخواسته بودی اگه خودممم میخواستممتت چقدررررررررررررر دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتت داشتم

دارم کم کم عادت میکنم خیلی خستم نمیدونم چرا اینقدر ضعف دارم از درون خسته ام تا میرم یه سر تو آشپر خونه بر میپردم اینقدر خسته میشم که انگار کوه کندم

نمیدونم چم شده امیدوارم زودتر این اوضاع تموم شه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

مهسا مامان مرسانا
3 اسفند 90 12:04
عزیزم به خدا منم این دوران رو گذروندم....ش....صبر داشته باش...همه چیز درست میشه......مطمئنم.....
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 12:21
سلام . خوبی عزیزم؟ خیلی خوشحالم که روحیه ی خوبی داری . حتما عکسش رو می ذارم . انقده نازه . مگه میشه یادم بره ازت؟ حتما حتما دعا می کنم . اگه خدا لایقم بدونه
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 12:30
حتما پیدا کنم می خرمش عزیزم
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 12:32
آپ کردم عزیزم
مامان محمد مانی
3 اسفند 90 14:19
فدات شم گلم.متاسفم.حالا حالت خوبه؟ من چند روز اینترنتم قطع بود ازت بیخبر بودم ولی نگرانت بودم بخدا. غصه نخور که این نیز بگذرد. منم این دوران را داشتم ولی خوب چون قصد داشتم 4 مه بعدش باردار شدم. مراقب خودت باش گلم. وقت کردی بیا پیشم و گاهی منو از حالت با خبر کن.
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 14:55
سلام عزیزم . نایسل جون تو خیلی مهربونی . خیلی چیزا ازت یاد می گیرم . مرسی
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:16
وقتی نظراتت رو می خونم خیلی ذوق می کنم . خیلی دوستت دارم مرسی نایسل جون
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:28
منم دوس دارم زود ببینمش . عاشقشم . می خوام الان برم سرویس کالاسکه و لباساشو بخریم
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:28
آره عزیزم . دارم کتابشو . هر چند وقت می خونمش
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:33
چشم عزیزم . می خونم . ولی وقتی یکی مثل تو هست که بهم امیدواری میده خیلی خوبه . انقدر واسه حمیدآقا ازت تعریف کردم که می شناستت
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:45
ای بابا . .. سلام برسون . من از اول آشناییمون بهش گفتم حمیدآقا . توی خونه هم که تنها هستیم حمیدآقا صداش می کنم . حمید که اصلا نمی گم . توی اس ام اس هم می گم حمیدجان . عزیزم من اونقدر هم مومن نیستم . اعتقادم به امام رضا، جوادالائمه و امام زمان فوق العاده زیاده . فقط کافیه جمکران رو توی تی وی نشون بده . نمی دونی چه اشکی میریزم . حرم هم که میرم همینطور . ولی مومن اونطوری نیستم که حتما نماز سروقت بخونم یا وقتی قضا شد خودمو بکشم.
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:46
الان خونه ی مامانم شب میرم خونه . فردا واستون می ذارمشون . باشه؟ الان هم با اجازت برم . همه حاضرن و منتظر منن
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:48
من هم خونه ای دی اس ال دارم هم خونه ی مامان . از هردو جا وصل میشم
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:50
بای بای نایسل جونم عاشق اسمتم . خیلی قشنگه
مامان آرشیدا کوچولو
3 اسفند 90 15:52
دقیقا نی نی دوم من اینجوری رفت اشکال نداره برای بعدی خییلللللیییییی خییییلللللللیییییییییی باید مواظبببببب باشی پله دشمن زن حامله ست
مامان محمدرضا
3 اسفند 90 15:53
آپ جدیدمو بخون
مامان بهی
3 اسفند 90 15:58
حتما حالت خوب عسیسم تو رو خدا زودتر از این حالت بیا بیرون من اون نایسل پر شر و شور میخواممممممممم سعی کن زیاد با خدا بحرفی و قران بخونی سوره یاسین واقعا معجزه می کنه یه آرامشی بهت بده بیا و ببین
مامان الینا
3 اسفند 90 22:57
وای عزیزم خیلی ناراحت شدم منم برام همچین اتفاقی پیش اومد وقتی تو دستشویی اون لخته رو دیدم خیلی ناراحت شدم همش گریه میکردم ولی دوباره حامله شدم وخداروشکر الان الینارو داریم خودتون دیدید چقدر ماهه البته خواهرم تو ماه 8 نینیشو از دست داد که الان یه دخترناز داره که فردا هم قراره بیاد پیشمون امیدتو از دست نده خدارو شر کن که نازا نیستی ومیتونی بازم مامان شی


وای چقدر سخت تو ماه هشت چرا؟
مرسی عشقم دعا کن
د
مامان الینا
3 اسفند 90 23:06
اونم بیچاره قند داشت ولی دکترش متوجه نشد چند روز بیمارستان بستری بود ولی همون روز که مرخص شد ورفت خونه فرداش دیگه نینیش حرکت نداشت وقتی رفت سونو بهش گفتن که نینیش خفه شده
وروجک مـــــــــــــــــــــــا
4 اسفند 90 11:28
الهی قربونت برم عزیزم وای ببخشید چند وقت بود نمیومدم بهت سر میزدم میترسیدم همچین چیزی رو ببینم اصلا باورم نمیشه خدابهت صبر بده عزیزم خوشحالم که روحیت بهتر شده گلم خداروشکر کن هنوز کوچیک بود و حسش نمیکردی اگه بزرگتر میشد برات سخت تر هم بود برات دعا میکنم صبور باشی و آروم خیل یدوست دارم انشالله چند ماه دیگه دوباره مامان میشی عزیزم
ثمین
5 اسفند 90 21:01
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیس دیدن کنید منتظرتون هستم
مامان الی
8 اسفند 90 14:59
عزیزم از صبح هی میام اینجا میرم
احساس می کنم یعنی دوست دارم پیشت باشم
فکر کنم روحیت الان بهتر از منه
من از صبح داغون شدم
چه دوست بدیم که دیر فهمیدم
ببخشید

باشه هر وقت احساس کردی آماده هستی نی نی بیاد بغلت الهی.
انقدر خوب درکت می کنم . روزایی که با حسرت به مامانای قلمبه نگاه می کردم ولی خدا رو شکر فرشته منم اومد
فرشته تو هم هر وقت آماده باشی میاد مطمئن باش
دوستت دارم



منم دوست دارم اره منم خیلی حسودی میکنم
مامان تربچه نقلی
8 اسفند 90 19:29
از خوندن این پست اشکم در اومد خیلی متاسفم عزیزم گریههههههه