روز نوشت...
٥ شنبه :
رفتیم با بچه ها شب بیرون شب رفتیم پیتزا روبانی ... جاتون خالی خوب بود بعدشم رفتیم پارک زیر
آلاچیق چه بارونی اومد خیلی سرد بود کلی پتو برده بودیم حیف دوباره هوا گرم شده
جاتون خالی بود ... تا دیر وقت بیرون بودیم ...
جمعه :
علیرضا صبح بیدار شد رفت مغازه ظهر مادرش زنگ زد رفت اونجا..تا کی علاف کارای اونا بود کولر درست
کنه مرگ درست کنه بره زمینای اونو متر کنه باباشم مثه گربه های پخمه بیگیره بخوابه
بعد اومد دوربین رو برداش بره کیلیپ بسازه
رفتم خونه مامانم اومد دنبالم یکم خرید کردم
شب اومدیم خونه کلی دعوا کردیم
جدا خوابیدیم و من تا صبح گریه کردم از دست کاراش
از دست همه رفتارای زشتش و قدر نشناسی اش
میگه می خوام بریم ترکیه من گفتم برو......
عب نداره که خدا حقش رو کف دستش میزاره...
بعدشم که هیچی نگم بهتره.. چشام شده اندازه دوتا هلو اینقدر پف کرده که نگو