دیروز
هی دیروز ما رفتیم دانشگاه خبر خاصی نبود همین
عصر هم خواهر زاده جینیگلی من برنامه داشت دعوتش کرده بودن قرآن
بخونه رفت بالای سن خجالت کشید آخه همه آدم بزرگ بودن روش نمیشد بخونه
خلاصه خوند و خطر ردشد بش جایزه دادن رفتیم خونه مامانم این فاطمه اینقدر جیغ زد ما پاشدیم
رفتیم مامانم گناه داشت اعصابش خورد میشد از جیغای این وروجک
بعد دیگه خلاصه خواهرم شوشوش تهران بود منو برد خونش بعد دیگه تا 10 اونجا بودم یهو دیدیم علی
اومده دنبالم
بعد دیدیم اوهوووو حامدبهاره هم تو ماشین هستن رفتیم گشت و کلی اینااا پیتزا گرفتیم رفتیم تو چمنا
توی پارک خوردیم با بهاره کلی درد دل کردیم و اینا اومدیم خونه خوابیدیدم
بعد اولش که من نشستم تو ماشین اینا یه جوری خندیدن گفتن میخواستیم سورپرایزت کنیم
بعد من فکر کردم برام علی کادو گرفته هیییییییییییییی هر چی منتظر بودم خبری نشد ضایع شدم
دیگه شب کلی گریه کردمآخه فکر کردم کادو گرفته یه چیزی جلو ماشین بود تو گلاستیک گنده هم
بود فکر کردم کادو معلوم شد قرص مامان جانشه
امروز صبح هم مامان جانشون نوبت شیمی درمانی دارن خدایا به خیر بگذرون
اصلا اعصاب ندارم
خلاصه اون آرامشه نبود دیروز چون برای خودم غصه که خوردم هیچ واسه دوستم آزاده هم کلی غصه