محمد رضا (آريو جون)محمد رضا (آريو جون)، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

نی نی مامانش

سالگرد ازدواجمون مبارک....

باور کن ماههاست زیباترین جملات را برای امروز کنارمی گذارم، امشب اما همه جملات فرار کرده اند، همینطور بی وزن و بی هوا آمدم بگویم. عزیزم بهترین انتخاب عمرم همراه شدن با تو در مسیر زندگی است هر چیز خوبی در دنیا فقط یکیست ٫ ۲ شاخه گل به مناسبت دومین                                                                   &...
19 مهر 1391
3146 0 146 ادامه مطلب

سلاممممممممم...

سلام بچه هااا من حالم خوبه .... درگیر کارام هستم 5 شنبه نامزدی هستش لباسم رو گرفتم خیلی خانومه ساده دوخته بود نشستم خودم روش کار کردم خیلی خوشگل شد خیلی..... دیروزم کارگر داشتم کل خونمو تمیز کردم ..... جمعه هم رفتیم مشهد  خیلی خوش گذشت یکم خردید کردم 2 تا لیوان یه قندون  یه  سری بدلیجات مزه داد .... دیگه همین دیگه اتفاق خاص دیگه فعلا یادم نمیاد بوسسسس   واسه پست پاییینی هم برین تو وبلاگ http://noghteh.niniweblog.com/ ببینید چیه خیلیییییییییییییییییییییی باحاله حتما تست کنید ...
17 مهر 1391

این روزا

سلام خوبینننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن ؟ علیرضا رفت دکتر خدارو صد هزار مرتبه شکر که غده چربی بود.... راحت شدیم ...... خدایا شکرت .... اون شب من رفتم رو تخت دراز کشیدم ... دیدم صدای تق توق میاد رفتم دیدم اوهووووووو علیرضا داره ظرف میشوره .... وای داشتم از ذوق میمردم اینقدر بوسسسششش کردم که نگووو بعد گفتم تو کف بزن ... من اب میکشم بعد اون کف زد ... نشست رو صندلی تو آشپز خونه کلی باهم حرف زدیم این اتفاق اولین بار بود خیلی  لذت از اون حرفا لذت بردم ... دیگه اینکه بابای و مامان مهربونم ظرف شویی خردین ههههه دیروز داشتم تویه وب درمورد خرید ظرف شویی میخوندم 2 میلیون 200 هزار ...
12 مهر 1391
3633 0 138 ادامه مطلب

سقوط

ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند. طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت. باید یکنفر طناب را رها می کرد وگرنه همه سقوط می کردند. زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم. من طناب را رها می کنم چون به فداکاری عادت دارم. در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند.   پ.ن : هههههه خیلی داستانه باحال بودد... علیرضا هر کار میکنم دکتر نمیاد میترسه .... دختر خاله ام  هم عروس شد اخییییی..... 5 شنب هفته دیگه نامزدی شهههه امروز رفتم لباس دادمم خیاطی .... با دوتا مانتو ار...
11 مهر 1391

ههههههههههههه

یه دوستی میگفت  به  هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم   و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.   من گفتم: آهان ! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. . . . . روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد یا کنا در ؟   ...
9 مهر 1391