محمد رضا (آريو جون)محمد رضا (آريو جون)، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

نی نی مامانش

بدون عنوان

یه خبر خوش .... منم کارمند شدمممممم هورا زندگی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
2 تير 1392

امروز

امروز 25 خرداد عروسی دوستمه امینه یه هفته ای هستش دوتا مهمون جدید خونه مون داریم دوتا خرگوش ناز کوچولووووو بلفی و  بنل .... یکی سفیده یکی سفید قهوه ای... امروز شروع یه روز خوب بوددد ایشالا داره اوضاع   زندگی ام  بهتر میشه امید به خدا  
25 خرداد 1392

يه روز هم خوب و بد ...

امروز يه روز كاري جديد بود واسم صبحا هرروز ميرم مهد ... اما قراره عصر ها بيام شركت عليرضا كار كنم امروز روز اول كاري بود .... اما اتفاقي افتاد كه نميخوام در موردش با كسي حرف بزنم نميخوام بنوسمش ولي خيلي بد بود خيلي نميدونم خدا چي ميشه ولي نميخوام اينطوري باشه خدا كنه اشتباه كنم سردر گمم از اين دوره زمونه اي كه توشم متنفرممم متنفررررررر ديگه فهميدم نبايد ديگه خوبي يا بدي  زندگي ام رو براي كسي بگم ....   ...
13 خرداد 1392

من نفر سومممم هستم مامان طهورا جون و سعیده جونم منو انتخاب کردن

1- بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟   از دست دادن مادر پدر و همسرم و بچه دار نشدن 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟   میرفتم بانکککک تو قرعه کشی هاش خودم رو برنده اعلام میکردم مثلا برنده 100 میلیون تومن پول 3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ بچه دار شدن 4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟ پلنگ 5- کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟ آن شرلی ...بابالنگ دراز...دوقولوها ..بل سباستین..خانواده دکتر ارنست..مهاجران.. حنا دختری در مزرعه جیمی و جکی...بچه ه...
11 خرداد 1392

روز نوشت

تو پست قبلی  گفتم آلا خون والاخون شدم چون که پدر شوهر گرامی شبا میترسه تنها بخوابه ای خدا این روزای زندگی ما تمومی نداره دلم خیلی گرفته هر روز میرم مهد .... بعدش میام خونه تا میخوام استراحت کنم باید برم به زور پیاده روی که ازش متنفرم بعدشم یه شب در میون باید برم خونه بابای علیرضا ..... خسته شدم از این روزا چرا خدا مارو نمیبینه چرا دیگه کمکم نمیکنه .... چرا هر  چی میخوام چپه میشه دقیقا ..............   نیمدونم کی میخواد این روزای من درست بشه.... دیروز ٤٠ مامان علیرضا بود..... تموم شد بلاخره .... دیروز تولد علیرضا هم بود کلی براش چیز میز درست کردم عکسش رو میزارم بعدا..... مامان بابام برای تولدش یه دست...
3 خرداد 1392

بدون عنوان

چقدر ما بببدبختيم مردم به چه آسوني كار گير ميارن حالا ما مثه چي ميدويم كار گيرمون نمياد اه اه اه اه اه اين آهنگ وبمو خيلي دوست دارم خيليييييييييييييييييييييييييييييييييييييي چه روزاي گرمي ..... چقدر آلاخون والا خون شدم ...  
1 خرداد 1392

بدون عنوان

نمیدونم چرا این روزا اینقدر دلم تند تند میگیره .... علیرضا جونم شرکت زده ... خیلی شیکککک شده ... هفته دیگه افتتاحیه شرکتشه ایشالاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا که کارش بگیره... مهد کودک هارو میخوان استخدام کنن خوش به حالشون .... مربی های پیش دبستانی کاش منم روزدتر میرفتم استخدام میشدم.... خلاصه ... هیچی خواهر شوهرم هم حامله است فکر کن ... تو این مدت عزای مامانش 2 هفته بود حامله بود.... مردم به چه راحتی حامله میشن حالا ما خودمون رو میکشیم هیچی به هیچی..... هنوز اون حاجتی که داشتم درست نشده ..... برام دعا کنید  خیلی به کمک خدا احتیاج دارم
28 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

من حالم نه خیلی خوبه نه خیلی بد .... نمیدونم میرم مهد کودک و میام .... علیرضا تازه داره حس میکنه واقعا مامانش دیگه نیست پکر شده .... چیچ بگم روزای تکراری تکرای یه حاجت دارم برام دعا کنید اگه درست شه هفته دیگه با خبرای خوب آپ میشم توورخدا برام دعا کنید
26 ارديبهشت 1392