تو پست قبلی گفتم آلا خون والاخون شدم چون که پدر شوهر گرامی شبا میترسه تنها بخوابه ای خدا این روزای زندگی ما تمومی نداره دلم خیلی گرفته هر روز میرم مهد .... بعدش میام خونه تا میخوام استراحت کنم باید برم به زور پیاده روی که ازش متنفرم بعدشم یه شب در میون باید برم خونه بابای علیرضا ..... خسته شدم از این روزا چرا خدا مارو نمیبینه چرا دیگه کمکم نمیکنه .... چرا هر چی میخوام چپه میشه دقیقا .............. نیمدونم کی میخواد این روزای من درست بشه.... دیروز ٤٠ مامان علیرضا بود..... تموم شد بلاخره .... دیروز تولد علیرضا هم بود کلی براش چیز میز درست کردم عکسش رو میزارم بعدا..... مامان بابام برای تولدش یه دست...